ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات ستایش

19/10/90

عزیزم سلام،امروز یادم اومد یک مطلبی رو برات بنویسم که تا حالا ننوشتم.خانومی عموت خیلی دوستت داره. خانوم خوشگله هردفعه میاد یک چیزی برات می خره ،بعد از ظهرها که من میرم خونه میبینم یک کادو خریده هفته پیش یک عروسک خرید که شما لطف کرده اول کفشهای باربی و سپس ایشان را از ناحیه پا فلج نمودی .البته حتما به دلیل اینکه درآینده میخواهید شغل مقدس پزشکی را انتخاب نمایید تشخیص دادید که پای ایشان باید قطع گردد،یک بادکنک خوشگل هم خریده که دست و پا داره و درآخر عروسک پلنگ صورتی ولی چون صدا نداره شما زیاد علاقه نشون ندادید.عزیز دلم دیروز یک کار جدید انجام دادی ما پشتی رو جلوی میز تلویزیون گذاشتیم تا نتونی بری سمت تلویزیون و ماهواره ولی شما از اون به ...
20 دی 1390

20/10/90

سلام خانوم خوشگله،دیروز خاله آرزو(دخترخاله من) به اتفاق دخترش آیشین) و مهرناز اومده بودن خونه ما. شما تا آیشین رو دیدی دویدی سمتش و شروع به صحبت با او به زبون خودت کردی ولی آیشین خجالت میکشید و زیاد با شما صحبت نمی کرد . شما تند تند اسباب بازیهات رو به او نشون میدادی و با ذوق به سمت او می دویدی.یکخورده با هم بازی کردید و ما هم دیدار تازه کردیم و بعد به خونه مامان سارا رفتیم. عزیزم خاله آرزو برای شما یک بلوز و جلیقه روش رو کادو آورده بود.که خیلی خوشرنگ و زیبا بود.     ...
20 دی 1390

18/10/90

سلام عزیز دلم. یک چیزی که خیلی وقته انجام میدی و  من یادم رفته برات بگم اینه که شما وقتی شیر می خوای میای لباس من رومیکشی. از این کار ما دو تا باهم یک بازی درآوردیم ومن بهت میگم شیر می خوای؟ و شما میگی نه! و من میگم میخوای بعد از این جمله شما بلند بلند غش غش میخندی   و دوباره ما تکرار میکنیم تا شیر بخوری .قربون اون خنده خوشگلت برم. دیشب توی خواب با خواب آلودگی که ازخواب بیدار شدی گفتم شیر می خوای تو همون حال خواب گفتی نه ومن گفتم میخوای و با حالت خواب آلودگی خندیدی. الهی فدات بشم. ...
18 دی 1390

17/10/90

سلام ناز خوشگلم،کارهای جدیدت رو برات بگم جدیدا شروع کردی به گفتن بعضی از حرفها. مثلا وقتی ما میگیم جیگر،جیگر،جیگر،جیگر شما می گی جیکور جیکور جیکور جیکور.یا وقتی اسمت رو می پرسند میگی :ستا و وقتی می گم فامیلیت چیه؟ می گی ابری، دیروز و پری روز با این کارهات معرکه گرفته بودی. پری روز رفته بودیم خونه عمو علی و خاله سودابه  اونجا شما با سینه زدن و کلاغ پرو شمردن 1،2،3 و دست زدن و هورا گفتن و شیرین کاریهای دیگت معرکه گرفته بودی و دیشب هم خونه عمو امیر و خاله الهام بودی که بازهم این کارها رو می کردی و اونها ازت فیلمبرداری کردند.عزیزم خیلی دوست دارم. ...
17 دی 1390

11/10/90

سلام عزیزکم ،بعد از یک وقفه طولانی اومدم سراغت. خانوم خوشگله دلیل درآوردن شلوارت رو پری شب تو خونه خاله مهری کشف کردیم و اون هم این بود که هروقت پی پی می کنی شلوارت رو درمی آری قربونت برم که خودت داری یواش یواش یاد می گیری.عزیزم دیر.ز پدر من رو درآوردی من می خواستم یک ماکارانی ناقابل درست کنم که شما انقدر گریه کردی و می گفتی بغلم کن که من یکبار دستم رو بریدم،نمی تونستم غذا رو هم بزنم و از اون طرف هم اعصابم خرد شده بود.و ماکارونی رو که داخل آب جوش ریختم دیدم شما پی پی کردی و دویدم تا شما رو بشورم از اونطرف هم نگران ماکارونی بودم که خمیر نشه .دیگه گریم گرفته بود آخه شما هم گرسته بودی و من بعداز ظهری که برالت کیک و سوپ آوردم از هیچکدوم نخوردی ت...
11 دی 1390

5/10/90

سلام خانوم خانوما ،جدیدا چه کارهایی که نمی کنی ! خانوم خانوما از دیروز یک کار جدید از خودت در آوردی و اون هم اینکه شلوارت رو درمی آری و باپوشک توی خونه می گردی. دیروز دفعه اول من فکر کردم من شلورات رو بد پوشوندم که زود در اومده بعد دیدم نخیر خانوم تازه یاد گرفته و شلوارش رو درمی آره!من فکر کنم همش از روزی دراومد که من به خودت گفتم شلوار کاپشنت رو در بیار و شما خوشت اومده!ولی خیلی برام جالب بود.عزیز دلم امروز بالاخره شاخ غول شکسته شده و مامان با ماشین به اداره اومده راستش اول بردم بابات رو رسوندم درادارشون و بعد خودم اومدم اداره!ولی یک چیزی رو بذار پیشت اعتراف کنم خودم نتونستم ماشین رو پارک کنم و به خاله زنبق گفتم تا این کار رو برام بکنه.هه ه...
5 دی 1390

3/10/90

سلام نازنازی خانوم که خیلی شیطون شدی و پدر ما رو درمی آری. خانوم گلکم پنج شنبه چهلم آجان بود و من به دلیل آلودگی هوا می خواستم شما رو بیرون نبرم ولی خانوم حسینی که طبق معمول که هرموقع کار داریم دیر میاد د،دیر اومد و من از دستش ناراحت شدم وبهش گلکی کردم ولی دیگه شما رو با خودم بردم به بهشت زهرا و از اونجا به رستوران. دررستوران شما بغل من نشسته بودی و مداح ،که داشت نوحه می خوند من داشتم گریه میکردم و شما هی صورت من رو بلند میکردی و به من نگاه میکردی و من می خواستم شما گریه من رو نبینی هی محکم در بغلم می گرفتمت تا اینکه بالاخره بابا اومد و شما رو از من گرفت. بعد به خانه اومدیم ،توی خونه معرکه ای گرفته بودی که نگو و همه را سرگرم کرده بودی.خلاص...
3 دی 1390
1